سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

همانا خدا را بندگانى است که آنان را به نعمتها مخصوص کند ، براى سودهاى بندگان . پس آن نعمتها را در دست آنان وا مى‏نهد چندانکه آن را ببخشند ، و چون از بخشش باز ایستند نعمتها را از ایشان بستاند و دیگران را بدان مخصوص گرداند . [نهج البلاغه]

ادبیات
جمعه 87/4/28 ::  ساعت 3:6 عصر

                         رویای سبز

هیچ اعتقادی به جمکران نداشتم. بنا به دلایلی که برای خود ساخته بودم؛ که نه امام

 

در انجا متولد شده بود نه دوران غیبت از انجا نشات گرفته بود. تااین که  شبی در

 

خواب مکان مقدسی را دیدم که همه انجا را زیارت میکنند؛  ولی تا من عزم زیارت

 

آن محل را میکنم حفاظ هایی مانع من میشوند و هر کاری میکنم نمیتوانم وارد آن

 

محل مقدس شوم.نا گهان از خواب پریدم در حالی که حال بدی داشتم و سخت عرق

 

کرده بودم . تا صبح منتظر ماندم و تا اذان صبح را دادند به مسجد رفتم با این

 

تصمیم که برای کاروان زیارتی مسجد جمکران در این هفته ثبت نام کنم ولی از

 

شانس بد من این هفته ثبت نام صورت نمی گرفت واین هفته  قرار به رفتن

 

نبود.من ناامید از مسجد بیرون آمدم وروی یک سکو جلوی مسجد در حالی که ناامید

 

نشسته بودم؛ چشمم به یک اطلاعیه افتاد که برای سفر به جمکران ثبت نام میکردند.

 

با عجله به سمت ادرس رفتم وثبت نام کردم. تا زمانی که قرار به رفتن بود خواب

 

و خوراک نداشتم؛ دوست داشتم زودتر راهی جمکران بشوم ... وقت مقرر فرا

 

رسید ومن سوار اتوبوس شدم توی راه به خواب دیشبم فکر میکردم ونگران بودم

 

با خود می گفتم : نکند امام من را لا یق دیدار خودشان نداند ؛ نکند امام از رفتن من

 

ناراضی باشد؛ نکند این صاحب خانه از رفتن مهمان ناخوانده راضی نباشد ؛ نکند

 

من لیاقت حضور در جمکران را نداشته باشم .... وهزاران اما و اگرهای دیگر .

 

توی همین فکرهای بیهوده بودم و به این نکته توجهی نداشتم که آن بزرگوار هیچ

 

وقت مهمانی را ناامید از خانه خود نمی راند؛ که یه نفر با صدای بلند داد زد:

 

زائران رسیدیم پیاده شوید. حال بدی داشتم؛  وقتی پیاده شدم و چشمم به گلدسته

 

های سبز رنگش افتاد؛ چشمانم پر از اشک شد و به زایرها گفتم :شاید من بخواهم

 

شب را اینجا بمانم اگر نیامدم شما ها بروید. به خودم گفتم : تا اذن حضور در

 

جمکران را از امام زمان نگیرم وارد نمی شوم؛  باید خودشان اجازه بدهند تا من

 

بروم . تنها کاری را که کردم  دستم را به نرده ها گرفتم ؛زارزار گریه کردم ؛

 

همین طور که پشت در ایستاده بودم ؛خوابم برد توی خواب دیدم که همه ی موانع

 

برداشته شده اند ومن دارم به راحتی بدون اینکه مانعی برسر راهم باشد  وارد

 

جمکران می شوم . همه ان چیزها مخالف  چیزهایی که من در خواب دیده بودم

 

اتفاق می افتاد؛ داشتم به راحتی نزدیک حرم می شدم درحین همین که نزدیک حرم

 

شده بودم از خواب بیدار شدم واحساس خوبی داشتم وانگار نیرویی من را از زمین

 

جدا کرد و به طرف جمکران برد بوی مطبوعی سر تا سر فضای جمکران را پر

 

کرده بود انگار در و دیوارها با من صحبت می کردند گویی داشتم روی اسمانها 4

 

 میرفتم خوشحال بودم که اذن ورودم را از خود امام گرفته بودم وانگار صاحب

 

خانه هم از حضور این مهمان ناخوانده خشنود بود.


¤ نویسنده: محدثه



3لیست کل یادداشت های این وبلاگ


خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها :: 
6229

:: بازدیدهای امروز :: 
8

:: بازدیدهای دیروز :: 
0


:: درباره من :: 

ادبیات

:: لینک به وبلاگ :: 

ادبیات

:: دوستان من ::

محمد نظام آبادی

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

::موسیقی وبلاگ ::

:: اشتراک درخبرنامه ::